و اما در مورد داستان کوتاه :
اين داستان رو دو بار با دقت و آرام خوندم...
همين که حرف از شاليزار زده شد خواسته ناخواسته پرت شدم توي فضاي سبزناک شمال و آسته آسته با مسافر داستان همراه شدم؛ همون مسافري که عجيب بهم القا ميشد ماشينش يه پرايد آلبالويي رنگ بايد باشه (!)
يه سوال بزرگ که برام مطرحه اينه که مشتي چه ارتباطي ميتونه با پيرمرد توي آلاچيق داشته باشه جز اينکه يه خورده از نظر ظاهري شبيه هم هستن؟!
چرا مشتي اوّل داستان که چشمهاش از حدقه بيرون زده بودن در ادامه داستان رها شد و مگه سگ در بند گل و لاي مشتي ايرادش چي بود که در ادامه ي داستان يه سگ سياه کز کرده کنار هيزم ها بايد جايگزينش ميشد... ميخوام اينو بگم که فضايي که اول داستان براي خواننده ايجاد ميشه چرا نيمه کاره رها ميشه تا باعث بشه يه تعليق عميق در نوشته ايجاد بشه!!؟
يه نکته ي ديگه که هست اينه که وقتي در انتهاي داستان ماشين خاموش ميشه ، بر عکس اين چراغ نافرجام ماندن داستانه که روشن ميشه...
امّا از حق نگذريم که اين نوشته بسيار خوب پرورده شده و تصوير هايي که ارائه ميشه کاملن خواننده رو تحت تاثير قرار ميده ، جوري که خيال مي کني تو يکي از شخصيت هاي داخل داستاني! شايد هم به همين دليله که مني که محو داستان و مجذوب اون ميشم با پايان اين فرمي داستانک کنار نميام و ميگم که پايانش نافرجامه!
در واقع اين نوشته مث يه رمان ميمونه که انگار قراره تيکه پاره هايي از يه پازل باشه که قراره بعدن با هم جور بشن و تصويري فوق العاده از يه رمان کوتاه رو ارائه بدن نه يک داستان کوتاه...
اوج تصوير سازي اين نوشته به نظر من جاييه که مرد صاحب آلاچيق داره هيزم ميشکنه و نويسنده با استکاني که طعم تنباکو ميده روبرو ميشه ...
*هشدار:
اينجور که از شواهد پيش مياد نويسنده دوس داره بُهت و خيره شدن شخصيت هاي داستان رو براي نوشته هاش به ارمغان بياره و شايد اين يکي از عادات نويسنده باشه ولي هميشه خطر مرگ نوشته توسط عادت ها وجود داره!
من که از بهت و خيرگي مشتي و پيرمرد خوشم اومد توي اين متن !
موفق تر باشيد...