• وبلاگ : نمك گير
  • يادداشت : براي تويي كه هيچ گاه نديدمت!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 40 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام
    در "از آسمان تا ريسمان" ، از آسمان تا ريسمان حرف داشت براي گفتن و اگر زمان و حوصله اجازه ميداد لابد اين مطلب مي خواست به کهکشان هاي ديگر هم سرک بکشد!
    تا يه جاهايي از متن خودم رو سينه خيز هم که شده با نويسنده همراه کردم ولي وقتي حرف از فيلسوف و فيلسوفانه انديشي شد من ديگه اونجا بود که لنگ انداختم و گفتم : بابا من نيستم !
    اين مطلب در ابتدا خود شبيه يه مقاله بود در مقوله ي نقد ادبي! ولي وقتي بيشتر پيش رفتم يه آشفتگي و پريشاني توي فکر اصلي و درون مايه ي مقاله حس کردم ...
    راستش من منتقد نيستم و هر حرفي هم که تا الان زدم از ديدگاه يک مخاطب عام بوده که داره بعد از خوندن متن حرف دلشو بي پرده و صريح ميگه و شايد اين رک گويي باعث شده که نظر من شبيه يه نقد باشه .... چون معمولن يه نقد پر شده از شمشير هاي برهنه و تيغ هاي ناجوانمرد (!)
    مثلن شايد اين يک هنر باشد که از درون نگري و برون نگري به طور تلفيقي توي اين متن استفاده شده ولي براي من مخاطب وقتي از ابتداي متن با بحث هاي دروني و تفکّري گونه همرا شدم چرا بايد وسط مسطاي کار به ايراني بودن خودم فک کنم و اينکه چرا ما ايراني ها فلانيم بهمان ! همون جور که مشخّصه من با اعتقاد نويسنده سر جنگ ندارم؛ حرف من اينه که براي بيان اين اعتقاد به نظرم اينا جاهايي بودن که ميشه باز روشون کار کرد تا مرهمي بشه براي قابل فهم تر کردن متن و انتقال بهتر باور نويسنده به مخاطب...