• وبلاگ : نمك گير
  • يادداشت : براي تويي كه هيچ گاه نديدمت!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 40 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3      >
     

    الا بذکرالله تطمئن القلوب

    موفق باشيد در وب منتظرتان هستم

    سلام
    مطالبت رو ديدم
    اوميدوارم تو هم مطالب منو ببيني
    باي
    و اما در مورد داستان کوتاه :
    اين داستان رو دو بار با دقت و آرام خوندم...
    همين که حرف از شاليزار زده شد خواسته ناخواسته پرت شدم توي فضاي سبزناک شمال و آسته آسته با مسافر داستان همراه شدم؛ همون مسافري که عجيب بهم القا ميشد ماشينش يه پرايد آلبالويي رنگ بايد باشه (!)
    يه سوال بزرگ که برام مطرحه اينه که مشتي چه ارتباطي ميتونه با پيرمرد توي آلاچيق داشته باشه جز اينکه يه خورده از نظر ظاهري شبيه هم هستن؟!
    چرا مشتي اوّل داستان که چشمهاش از حدقه بيرون زده بودن در ادامه داستان رها شد و مگه سگ در بند گل و لاي مشتي ايرادش چي بود که در ادامه ي داستان يه سگ سياه کز کرده کنار هيزم ها بايد جايگزينش ميشد... ميخوام اينو بگم که فضايي که اول داستان براي خواننده ايجاد ميشه چرا نيمه کاره رها ميشه تا باعث بشه يه تعليق عميق در نوشته ايجاد بشه!!؟
    يه نکته ي ديگه که هست اينه که وقتي در انتهاي داستان ماشين خاموش ميشه ، بر عکس اين چراغ نافرجام ماندن داستانه که روشن ميشه...
    امّا از حق نگذريم که اين نوشته بسيار خوب پرورده شده و تصوير هايي که ارائه ميشه کاملن خواننده رو تحت تاثير قرار ميده ، جوري که خيال مي کني تو يکي از شخصيت هاي داخل داستاني! شايد هم به همين دليله که مني که محو داستان و مجذوب اون ميشم با پايان اين فرمي داستانک کنار نميام و ميگم که پايانش نافرجامه!
    در واقع اين نوشته مث يه رمان ميمونه که انگار قراره تيکه پاره هايي از يه پازل باشه که قراره بعدن با هم جور بشن و تصويري فوق العاده از يه رمان کوتاه رو ارائه بدن نه يک داستان کوتاه...
    اوج تصوير سازي اين نوشته به نظر من جاييه که مرد صاحب آلاچيق داره هيزم ميشکنه و نويسنده با استکاني که طعم تنباکو ميده روبرو ميشه ...

    *هشدار:
    اينجور که از شواهد پيش مياد نويسنده دوس داره بُهت و خيره شدن شخصيت هاي داستان رو براي نوشته هاش به ارمغان بياره و شايد اين يکي از عادات نويسنده باشه ولي هميشه خطر مرگ نوشته توسط عادت ها وجود داره!
    من که از بهت و خيرگي مشتي و پيرمرد خوشم اومد توي اين متن !
    موفق تر باشيد...
    سلام
    در "از آسمان تا ريسمان" ، از آسمان تا ريسمان حرف داشت براي گفتن و اگر زمان و حوصله اجازه ميداد لابد اين مطلب مي خواست به کهکشان هاي ديگر هم سرک بکشد!
    تا يه جاهايي از متن خودم رو سينه خيز هم که شده با نويسنده همراه کردم ولي وقتي حرف از فيلسوف و فيلسوفانه انديشي شد من ديگه اونجا بود که لنگ انداختم و گفتم : بابا من نيستم !
    اين مطلب در ابتدا خود شبيه يه مقاله بود در مقوله ي نقد ادبي! ولي وقتي بيشتر پيش رفتم يه آشفتگي و پريشاني توي فکر اصلي و درون مايه ي مقاله حس کردم ...
    راستش من منتقد نيستم و هر حرفي هم که تا الان زدم از ديدگاه يک مخاطب عام بوده که داره بعد از خوندن متن حرف دلشو بي پرده و صريح ميگه و شايد اين رک گويي باعث شده که نظر من شبيه يه نقد باشه .... چون معمولن يه نقد پر شده از شمشير هاي برهنه و تيغ هاي ناجوانمرد (!)
    مثلن شايد اين يک هنر باشد که از درون نگري و برون نگري به طور تلفيقي توي اين متن استفاده شده ولي براي من مخاطب وقتي از ابتداي متن با بحث هاي دروني و تفکّري گونه همرا شدم چرا بايد وسط مسطاي کار به ايراني بودن خودم فک کنم و اينکه چرا ما ايراني ها فلانيم بهمان ! همون جور که مشخّصه من با اعتقاد نويسنده سر جنگ ندارم؛ حرف من اينه که براي بيان اين اعتقاد به نظرم اينا جاهايي بودن که ميشه باز روشون کار کرد تا مرهمي بشه براي قابل فهم تر کردن متن و انتقال بهتر باور نويسنده به مخاطب...

    تو پستاي عهد بوق يكي از دوستام نظر شما رو ديدم ... از سر فضولي اومدم اينجا ... كه ميبينم خيلي وقته بند و بساطتون رو جمع كردين!

    سلام

    وبلاگ جالبي داري

    اگه دوست داري من رو با نام جواد آباديان لينک کن .
    بعد خبرم کن تا وبلاگ شما رو لينک کنم.
    مخلصم با مرام

    عاليجناب راشل

    راشل فرزند دوم خانواده متمول و ثروتمند نهورانيان بود که در سال 2016 ميلادي در اروپا به دنيا آمد. آن زمان آريل، فرزند بزرگ خانواده در سنين نوجواني خود بود و به لحاظ علاقه اي که پدر و مادر خانواده به او داشتند، در ناز و نعمت زندگي مي کرد. شايد دليل عياشي و لاابالي گري آريل همين توجهات بي ملاحظه خانواده بود که باعث شده بود، هر آنچه را که اراده کند، در کمترين زمان ممکنه برايش فراهم گردد. تولد راشل نه تنها از توجهات خانواده به آريل کم نکرد که برعکس، به خاطر اينکه اين پسر هفده هجده ساله لوس و نُنُر، کوچکترين احساس سرخوردگي و حسادت نکند، بيشتر هم شد! سال هاي کودکي راشل در اروپا گذشت و از همان کودکي علاقه عجيبي به وسايل الکترونيک و کامپيوتر داشت. در دوران ابتدايي تحصيلات، نابغه رياضي و کامپيوتر شد و در دوران نوجواني خود در زمينه کامپيوتر و الکترونيک يکي از نوابغ عصر خود بود.

    دوست من اگه مايل به تبادل لينك يا بنر هستي به سايت ما هم سري بزن ممنون سايت نمك گير

    سلام الناز جون

    خوبي؟

    من آپم خوشحال ميشم سر بزني

    سلام

    از وبت و طراحيش خيلي خوشم اومد

    واقعا براي اين همه سليقه بهت تبريك ميگم

    اميدوارم كه به من هم سر بزني

    هر چند كه به وب شما نميرسه

    ولي خوشحال ميشم اگه سر بزنيد

    سلام

    بازم منم

    آپژ سر بزن

    سلام الناز جونم

    بازي دعوت شدي

    بدو بيا

    سلام

    من آپم

    آخه الناز جونم تو چرا آپ نمي كني

    ببين همش نوشتم من آپم

    من آپم

    آپ كن ديگه

    سلام

    من بازم آپم

    منتظرتم

    بدو بيا

    سلام گوگولي
    من اپم
    بدو بيا

    تو نمي خواي آپ كني

    دلم واست تنگ شده ها

       1   2   3      >